loading...
طرفداران twilight
Homan بازدید : 257 سه شنبه 26 اردیبهشت 1391 نظرات (4)

پوستر رسمی و جهانی سپیده دم بخش دوم ارکان شد و برای دانلود گذاشته شد که در ادامه مطالب میتونید این پوستر را در سایز واقعی و از سرور اصلی دانلود کنید.

 

Homan بازدید : 384 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

کرستن استوارت به خاطر بازی خوب و عالی اش در گرگ و میش و سفیدبرفی و شکارچی توسط جیمی کیمبل شو من معروف آمریکا دعوت شده بود که در این قسمت دو تا از عکسهای این شو را برای شما گذاشتیم که میتوانید در ادامه مطالب این عکسها را دانلود کنید. ( دانلود از سرور اصلی )

Homan بازدید : 207 شنبه 23 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

سایت The Examiner اعلام کرده که به احتمال بسیار زیاد سپیده دم بخش اول در مراسم MTV جوایز بسیار بزرگی را دریافت خواهد کرد به نقل از این سایت سپیده دم بخش اول شانس بسیار زیادی در صحنه هی عاطفی و بهترین فیلم خواهد داشت و همچنین این سایت شانس گرگ و میش را در MTV امسال در 5 قسمت برنده شدن میبیند.

میتوانید متن کامل این سایت را در ادامه مطالب بخوانید.

Homan بازدید : 158 جمعه 22 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

تمام خون اشام ها باید زیر نظر گرهی به نام ولتری یا بزرگان باشند ان ها در جایی به نام volterra در tuscony در ایتا زندگی می کنند.انها باید جایی خارج محوطه انسان ها باشند. انها به دانشمندان و دکتر ها احترام می گذارند.یکی از اساسی ترین قانون ان ها این است که با خشونت نکشند در زمانی شخص ارزوی مرگ را ندارد 

 

Homan بازدید : 397 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

در twilight part 2 breaking down رنزمه که یک بچه ی بسیار مهمی است و ولتری ها یا بزرگان قصد بدست اوردن ادوارد و الیس را دارند ولی حالا بلا از زندگی جدید و خون اشامی اش دارد لذت می برد. و حالا در قسمت جدید جنگ کالن ها و ولتری ها را خواهیم داشت و شما برای ادامه مطالبی که ترجمه کردم می ت وانید به لینک ادامه مطلب روید

Homan بازدید : 323 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

وقتی او را میبینم زیبایی برای من بار دیگر معنا پیدا میکند هرگز انقدر آروم نبودم به او گفتم دیگر تمام شده و دست هایش را گرفتم و گفتم برای همیشه و چشم او بار دیگر درخشید.

سری جدیدی از عکسهای خانواده ادوارد کالن برای دانلود اماده شده است که میتوانید در ادامه مطالب دانلود کنید.

 

Homan بازدید : 168 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

منتقد : راجر ایبرت

سری فیلم های Twilight سه اپیزود خود را صرف کرد تا نشان دهد بلا سوآن با وجود التماس های ادوار کولنِ خون آشام، مصرّانه قصد دارد باکرگی خود را حفظ کند. حالا اپیزود The Twilight Saga: Breaking Dawn - Part 1 ساخته شده که شما را وا می دارد برای بلا سوآن ارزش قائل شوید. او موفق می شود باکرگی خود را تا بعد از مراسم ازدواج حفظ کند. سپس بلا و ادوارد برای گذراندن ماه عسل خود راهی مخفیگاه مجللی در برزیل می شوند. صبح روز بعد از مراسم ازدواج، تن بلا سیاه و کبود شده، تخت خواب شکسته و همه ی وسایل این طرف آن طرف پرت شده و رومبلی ها پاره پاره شده اند. خدای من! چه اتفاقی افتاده؟!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/twilight/sghgfh.jpgما از هیچ چیز خبر نداریم. فیلم چیزی به ما نشان نمی دهد! بله، صحنه ی از بین رفتن باکرگی بلا که تماشاگران زیادی منتظر رسیدن آن بوده اند، کاملاً پشت پرده رخ می دهد. اینکه آن شب واقعه ی مهم رخ داده، 14 روز بعد از مراسم ازدواج مشخص می شود که بلا (Kristen Stewart) دچار تهوع صبحگاهی شده و می فهمد باردار است. شاید بیش از یک قرن از مرگ ادوارد کولن(Robert Pattinson) بگذرد، اما هنوز می تواند اسپرم های قدرتمندی تولید کند! آیا انسانها و خون آشام ها می توانند با هم جفتگیری کنند؟ ترکیب شیمیایی خون به چه شکل است؟ چه چیزی در نمونه ی ادرار نوزاد دیده می شود؟ شیر؟ یا چیزی غیر قابل تصور؟

در ادامه مطلب با بسیاری نقد های بیشتر همراه باشید

Homan بازدید : 224 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

[|| کیفیت بلوری ۷۲۰p – زیرنویس فارسی ||در ادامه مطلب با لینک مستقیم سایت دیگر میتوانید فیلم را دانلود کنید

Homan بازدید : 330 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

با عرض سلام خدمت همه کاربران و میهمانان

عکسهای بلا کالن در قالب یک خوناشام بسیار زیاد است ولی این عکس از سایت twilightguidan منتشر شده است که بلا را به سمت بالا نشان میدهد ( فقط صورت ) که یک عکس عالی در یکی از صحنه های فیلم است ..... برای دانلود به ادامه مطالب بروید.

Homan بازدید : 184 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

در این پست چند تا دموی قشنگ از ماه نو یا همان خاطرات غمگین گذاشتم که امیدوارم شما کاربران را خوشحال کنه چون این دمو را به سختی پیدا کردم در ضمن این دمو ها داری قسمت های مختلف است که با توجه به انها میتواند دانلود کنید.

شاید خاطرات غمگیت بار دیگر مرور شود... برای دانلود به ادامه مطالب بروید.

Homan بازدید : 127 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
در این قسمت همانطور که قبلا به شما گفتم دانلود حضور بازیگران بر روی فرش قرمز در روز اکران را گذاشتم که میتوانید در ادامه مطالب دانلود کنید.
Homan بازدید : 643 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

این پشت صحنه ها یکسری ویدئوهای بسیار عالی هستند که هرکس را که توالایتی باشد مجبور

به دوباره دیدن میکند و برای همین تولید شده است تا طرفداران ب-لوری و دی وی دی ها را بخرند

و همچنین این پشت صحنه قرار بود اکران شود و از سایت رسمی بخش شود ولی سریع لو رفت

به هر حال من این پشت صحنه بسیار بسیار زیبا را برای دانلود گذاشتم که میتوانید در ادامه مطالب

دانلود کنید.

Homan بازدید : 88 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
 

نئول فیشر با سایت رسمی گرگ و میش یک مصاحبه انجام داده که در این مصاحبه از حس و حال خودش در بازی در قسمت آخر گرگ و میش میگوید شما کاربران عزیز میتوانید در ادامه مطالب این مصاحبه را بخوانید.

اسم شرکت سوال کننده : Below is an excerpt

Homan بازدید : 95 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
اشلی گریین که کلا بچه های انجمن خوب میشناسنش که بازیگر نقش آلیس کالن در گرگ و میش است یک گفتگوی جدید با شبکه MTV انجام داده که در مورد گرگ و میش و فیلم جدید اش میگوید. شما کاربران عزیز میتوانید این گفتگو را در ادامه مطالب بخوانید و همچنین این گفتگو شامل یک سوال کلی است که اشلی به طور کامل و در مرود همه چیز توضیح میدهد.
Homan بازدید : 81 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
بلاخره پس از انتظار بسیار ویدئو سپیده دم بخش دوم امد که به همراه نسخه خانگی DVD های ب-لوری فیلم سپیده دم بخش اول به روز شد و میتوانید در ادامه مطالب دانلود کنید.
Homan بازدید : 1342 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

در فیلم توالایت صحنه هایی حذف شد که باید حذف میشد چون بعضی ها +16 بود و بعضی ها از

لحاظ جلوه پردازی دچار نقص و مشکل بود به هر حال در این پست صحنه های حذف شده فیلم

توالایت یا گرگ و میش یک را برای دانلود گذاشتم که میتوانید در ادامه مطالب دانلود کنید.

Homan بازدید : 120 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

مطمئنا خیلی ها منتظر این بودن که فیلم گرگ و میش: سپیده دم بخش اول را با کیفیت

اصلی ببینند و یا دانلود کنند خب من در این پست دانلود سپیده دم بخش اول با کیفیت

اصلی یا همان HD را براتون گذاشتم برای دانلود به ادامه مطلب بروید.در ضمن برای دانلود زیر نویس به ادامه مطلب بروید

Homan بازدید : 168 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (1)
با سلام خدمت دوستان چون هواداران سپیده دم خیلی عجله دارن برای دانلود فیلم برای همین دانلود پرده سینما را گذاشتم که از دو سرور میتونید دانلود کنید . برای دانلود به ادامه مطالب بروید.
Homan بازدید : 98 دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

تو در روزهای آخر فیلمبرداری چطور بودی؟خوشحال یا ناراحت؟


راب: خوب ما روزهای آخر فیلمبرداری در کانادا بودیم و دو هفته فیلمبرداری در شب داشتیم و هوا هم خیلی سرد و وحشتناک بود.اما آخرین روزها که در کارائیب بودیم عالی بود.تنها زمانی که ما داشتیم توی یه هوای خوب فیلمبرداری می کردیم همون روز آخر بود!و مشغول فیلمبرداری در ساحل و در کنار دریا بودیم.شب هم مشغول شنا کردن بودیم.و من روز آخر رو دوست داشتم.خیلی بد نبود که تمام روز رو روی ماسه های نرم باشی!

Homan بازدید : 88 دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

شبکه MTV یک نظرسنجی جدید را شروع و راه اندازی کرد که در طی ان باید بهترین لوکیشن یا صحنه ماندگار فیلم و مجموعه گرگ و میش را انتخاب کنند ( طرفداران گرگ و میش ). طبق خبرهای رسمی سوال شبکه بدین صورت است. سوال: کدام صحنه گرگ و میش بهترین استفاده و عالی بوده است ؟

برای شرکت در این نظرسنجی به ادامه مطالب بروید

Homan بازدید : 320 دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

در یک حراجی در کشور آمریکا بالشت ادوارد و بلا که در سپیده دم بخش اول در ماه عسل بوده است به فروش گذاشته شده است و علت فروش و واگداری ان درخواست طرفداران این مجموعه بوده است اما چیزی که با عث شد تا این بالشت بسیار گران و با ارزش باشد و خریدار زیادی داشته باشد در ادامه مطالب به همراه دانلود عکس وجود دارد.

این خبر در ادامه مطالب برای افراد + 18 سال میباشد.

Homan بازدید : 107 دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

قبلا دانلود تیزر سپیده دم بخش دوم را برای دانلود گذاشته بودیم که کیفیت خوبی نداشت و کلا کیفیت های عالی باید به صورت انلاین مشاهده میشد ولی حالا دانلود تیزر اصلی سپیده دم بخش دوم را با کیفیت عالی و خوب MP4 برای دانلود گذاشتم که در ادامه مطالب میتوانید دانلود کنید.

 

Homan بازدید : 124 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

این نقد، نظر منصفانه و بی غرضانه كسی است كه دانش كمتری در مورد سری گرگ و میش دارد. من فیلم را با تعدادی از تماشاگران سرسخت این سری فیلم دیدم و بعد ازاتمام فیلم ضمن صحبت با تعدادی از آنها از نظراتشان در این نقد استفاده كردم.

Homan بازدید : 118 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

 رابرت داگلاس توماس پتینسون (به انگلیسی: Robert Douglas Thomas Pattinson) (زاده ۱۳ مه ۱۹۸۶ در لندن) بازیگر، مدل، نوازنده و تهیه کننده انگلیسی است و بخاطر ایفای نقش ادوارد کالن در فیلم سینمایی گرگ و میش

مادرش کلر در آژانس مدل کار می‌کرد و پدرش ریچارد صادرات ماشین از کشور آمریکا داشت. او فعالیت خود را از تئاتر بازیگران آماتور بارنرز شروع کرد، بعد از کسب تجربه کافی او توانست وارد حرفه بازیگری شود.

او از طریق آژانسی که تهیه کنندگی فیلم Tess of the D'Urbervilles را بر عهده داشت توانست وارد دنیای حرفه‌ای بازیگری شود. رابرت دو خواهر دارد به نام‌های لیزی (Lizzy) و ویکتوریا (Victoria) که لیزی ۲۳ ساله‌است و در یک گروه موسیقی کار می‌کند و ویکتوریا ۲۵ ساله و در کار تبلیغات استایی گرگ و میش تحسین شد.                                                     

Homan بازدید : 99 جمعه 08 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

 لاتز  بازیگر بیست و چهارساله ایست که بیشتر ما اورا با نقش اِمِت کالن فیلم گرگ و میش می شناسیم. قبل از بازیگری ، او مدل Abercrombie & Fitch بوده است. لاتز فرزند میانی از بین شش برادر و یک خواهر است که در دیکینسون به دنیا آمد و دوران رشد خود را در داکوتا ، میدوست و آریزونا سپری کرد . او از سن چهارده سالگی یک مدل حرفه ای بود و پس از اتمام دوران دبیرستان به کالیفرنیا نقل مکان کرد تا در دانشگاه چپمن ، در رشته ی مهندسی شیمی تحصیل کند . اما کمی بعد تصمیم گرفت که به جای مهندسی شیمی ، حرفه ی بازیگری را دنبال کند . البته او از ابتدا این هدف را نداشت ، لاتز مدتهای زیادی دوست داشت به نیروی دریایی ملحق شود . اما ناگهان در یک اقدام غیر منتظره همه ی خواسته های قبلی اش را کنار گذاشت و بازیگر شد .


                                        

Homan بازدید : 78 دوشنبه 04 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

نام کامل:کریستین جیمز استوارت تاریخ تولد: آوریل ۱۹۹۰  فعالیت:از سال ۱۹۹۹ تاکنون

استوارت در لس آنجلس (کالیفرنیا) به دنیا آمد و در آنجا بزرگ شد . پدرش ، جان استوارت ، یک مدیر نمایش و تهیه کننده ی تلویزیونی بود که برای شبکه ی Fox کار می کرد . مادرش ، جولز استوارت ، اصلیتی استرالیایی داشت . او یک برادر بزرگتر  به نام کامرون استوارت دارد . استوارت مدرسه را تا سال هفتم دنبال کرد ، و بعد تحصیلاتش را به همان شکل ادامه داد و دبیرستان را تمام کرد .بقیه ی بیوگرافی در ادامه ی مطلب …

فعالیت بازیگری استوارت در سن هشت سالگی اش شروع شد ، بعد از اینکه یک نماینده بازی او را در نمایش نامه ی کریسمس مدرسه ی ابتدایی اش دید . اولین نقش کریستین اجرای یک نقش بدون دیالوگ در فیلمThe Thirteenth Year بود . بعد از آن او نقش دختری را در فیلم  The Flintstones in Viva Rock Vegas بازی کرد که حلقه ای را پرتاب می کند . سپس در فیلم The Safety of objects نقش دختر پسرواری را بازی کرد که مادر بیوه اش مشکلات زیادی داشت ( با بازی ( Patricia Clarkson استوارت نقش اصلی را در فیلم هالیوود ای Panic Room داشت ، او نقش دختر عبوس و دیابتی یک مادر  طلاق گرفته را بازی کرد ( با بازی ( Judy Foster نقدهای این فیلم به طور کلی مثبت بود و استوارت توانست نظرهای مثبتی را برای بازی خوبش به دست آورد .

Homan بازدید : 68 پنجشنبه 31 فروردین 1391 نظرات (0)

زندگی

مونرو جکسون رادبون، بازیگر، خواننده ی امریکایی الاصلی ست که عمده ی شهرت و محبوبیتش را از بازی کردن نقش جاسپر هیل در فیلم مشهور گرگ و میش بدست آورده. او در سنگاپور متولد شد و سپس زندگی در مکانهای مختلفی، از اندونزی گرفته تا میدلند تگزاس را تجربه کرد. جکسون اولین بار تئاتر موزیکال را از انجمن تئاتر پیکویک پلیرز تگزاس شروع کرد که انجمنی آموزشی برای هنرمندان جوان می باشد. در سالهای ابتدایی و انتهایی دوران دبیرستان، توجه او به آکادمی هنری اینترلوکن جلب شد، مدرسه ای تخصصی در میشیگان که رادبون دوران حرفه ای آموزش تئاتر را در آن گذراند. پس از فراغت از تحصیل او تصمیم گرفت برای پیگیری رشته ی مورد علاقه اش به آکادمی سلطنتی اسکاتلندی موزیک و فیلم برود، اما درعوض به لس آنجلس رفت تا آزمایشی هیجان انگیز در مورد پرده ی سینما انجام دهد.


Homan بازدید : 203 پنجشنبه 31 فروردین 1391 نظرات (1)
 

تاريخ تولد 11 فوريه 1992، گرند رپيدز، ميشيگان، ايالات متحده آمريكا
اسم كوچك: تيلور دانيل لاوتنر
قد:m1/79

متولدشده در 11ام فوريه 1992 در گرند رپيدز، ميشيگان،مي باشد و معلوم است كه او براى يك زندگى موفق از سنين خيلى جوان مقدرشده است. او يادگيري كاراته را در سن شش سالگي در مدرسه كاراته فابيانو شروع كرد و در حال برنده شدن در مسابقات بود. او خيلي زود به قهرمان جهانى كاراته هفت زمانه مايك چت دعوت‌شده و وقتى كه هشت ساله بود در فهرست انجمن كاراته اسم خود را به عنوان يك قهرمان كم سن و سال با بردن سه مدال طلا ثبت كرد.او به در

Homan بازدید : 81 دوشنبه 28 فروردین 1391 نظرات (0)
کارلایل تنها کسی بود که خونسردی خود را حفظ کرد. قرن ها تجربه در اتاق اورژانس، در صدای آرام اما آمرانه اش آشکار بود.
او گفت:" امت، رز! لطفا جاسپر رو ببرین بیرون"
امت که برای اولین بار لبخند نمیزد، سری تکان داد و گفت:" راه بیفت جاسپر"
جاسپر در میان حلقه ی محکم بازوان امت، کمی تقلا کرد، پیچ و تاب خورد، و در حالی که چشمهایش حالت غیر عادی داشتند سعی کرد دندان های برهنه اش را به گلوی برادرش برساند.
وقتی ادوارد به طرف من چرخید، و روی من خم شد تا شکلی دفاعی به بدن خود بدهد، صورت او به رنگ استخوان در آمده بود. غرش هشداردهنده ی آهسته ای از میان دندانهای او به گوش رسید مطمئن بودم که او نفس نمی کشید.
رزالی، در حالی که چهره ی فرشته مانندش به طور عجیبی خودخواه به نظر می رسد، به طرف جاسپر رفت و در حالی که سعی داشت فاصله ی لازم را با دندانهای او داشته باشد، به امت کمک کرد تا با زور و فشار جاسپر را از در شیشه ای که ازمه آنرا باز نگه داشته بود، عبور دهد. ازمه یک دستش را روی دهان و بینی خودش گرفته بود.
چهره ی قلب مانند ازمه خجالت زده بود. او در حالی که به دنبال بقیه به طرف حیاط می رفت گفت:" من خیلی متاسفم بلا"
کارلایل زیر لب گفت:" ادوارد بذار من رد بشم"
لحظه ای سپری شد و سپس ادوارد آهسته سرش را تکان داد و از حالت دفاعی بیرون آمد. کارلایل کنار من زانو زد و به طرفم خم شد تا بازویم را معاینه کند. میتوانستم حیرتی را که روی صورتم منجمد شده بود مجسم کنم و سعی کردم این حالت را برطرف کنم.
آلیس حوله ای به دست کارلیسل داد و گفت:" بیا بگیرش"
کارلایل سرش را تکان داد و گفت:" زخم پر از شیشه خرده اس"
بعد دستش را دراز کرد و تکه ای از زومیزی سفید را به شکل نوار باریک و درازی پاره کرد. او آن نوار را دور بازوی من، در قسمت بالاتر از آرنج بست.
او با لحن ملایمی گفت:" بلا میخوای با ماشینم تورو ببرم بیمارستان یا مایلی همین جا تورو درمان کنم؟"
زیر لب گفتم:" اینجا، لطفا"
اگر او مرا به بیمارستان می برد دیگر راهی برای پنهان کردن این موضوع از چارلی نبود.
آلیس گفت:" من کیفت رو میارم."
کارلایل به ادوارد گفت:" بیا اونو ببریمش روی میز آشپزخونه"
ادوارد به راحتی من را بلند کرد و در همان حال کارلایل فشار دستش را روی بازوی زخمی ام حفظ کرده بود.
او پرسید:" بلا، حالت چطوره؟"
"خوبم" لحن صدایم کمابیش محکم بود که باعث خشنودی ام شد.
چهره ی ادوارد مثل سنگ شده بود.
آلیس آنجا ایستاده بود کیف مشکی کارلایل روی میز دیده میشد و چراغ کوچک اما بسیار پر نوری به پریز روی دیوار وصل بود ادوارد من را به آرامی روی یک صندلی نشاند و کارلایل صندلی دیگری را برای خودش جلو کشید و بی درنگ مشغول کار شد.
ادوارد بالای سرم ایستاده بود و هنوز هم حالت تدافعی داش و هنوز هم نفس نمیکشید!
آهی کشیدم و گفتم:" ادوارد فقط برو"
او با اصرار گفت:" من از عهده اش بر میام" اما آرواره اش منقبض شده بود. گفتم:" لازم نیست قهرمان بازی در بیاری کارلایل بدون کمک تو هم میتونه منو مداوا کنه. برو تو هوای تازه کمی نفس بکش."
ادوارد گفت:" من می مونم"
زیر لب گفتم:" چرا تو دوست داری انقدر خودتو آزار بدی؟"
کارلایل تصمیم گرفت مداخله کند:" ادوارد، بهتره تو بری دنبال جاسپر، قبل از اینکه خیلی از اینجا دور بشه. مطمئنم که اون از دست خودش خیلی ناراحته و شک ندارم که به حرف کسی جز تو گوش نمیکنه."
با لحن مشتاقانه ای موافقت کردم:" آره برو جاسپر رو پیدا کن"
آلیس اضافه کرد:" اینطوری یه کار مفید انجام میدی."
وقتی ادوارد موافقت دسته جمعی ما را دید چشمهایش جمع شد اما سرانجام سرش را تکان داد و با حرکت نرم اما سریعی از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت. شک نداشتم از موقعی که من دستم را بریده بودم او حتی یکبار هم نفس نکشیده بود.
بی حسی و کرختی در تمام بازویم پخش می شد. اگرچه این بی حسی سوزش دستم را کم کرده بود اما از طرف دیگر مرا به یاد بریدگی ها و زخمهای روی آن می انداخت. با دقت به چهره ی کارلایل نگاه میکردم تا حواسم را از کاری که انجام میداد پرت کنم. او روی بازوی من خم شده بود و موهایش در زیر نور چراغ درخشش طلایی رنگی داشت. لرزشهای خفیفی ناشی از اظطراب را در داخل معده ام حس میکردم اما اراده کرده بودم که اجازه ندهم نازک طبعی همیشگی ام بر وجودم حاکم شود. حالا دیگر دردی وجود نداشت فقط احساس کشش ملایمی بود که سعی کردم آنرا نادیده بگیرم. دلیلی نداشت که مثل نوزادی از حال بروم.
اگر آلیس اول در تیررس نگاهم قرار نداشت متوجه نمیشدم در حال خارج شدن از آشپزخانه است. او درحالی که لبخند کمرنگ و عذرخواهانه ای برلب داشت از آشپز خانه بیرون رفت و ناپدید شد.
آهی کشیدم و گفتم:" خوب همه رفتن. حداقل من میتونم بگم که استعداد فراری دادن همه و خالی کردن یه اتاق رو دارم.
کارلایل با خنده ی آرامی سعی کرد به من تسلا دهد. او گفت:" تقصیر تو نیست این اتفاق ممکن بود برای هرکسی بیفته"
تکرار کردم:" آره ممکن بود... اما اغلب فقط برای من اتفاق میفته!"

آزالیا آنلاین نیست.  
کارلایل تنها کسی بود که خونسردی خود را حفظ کرد. قرن ها تجربه در اتاق اورژانس، در صدای آرام اما آمرانه اش آشکار بود.
او گفت:" امت، رز! لطفا جاسپر رو ببرین بیرون"
امت که برای اولین بار لبخند نمیزد، سری تکان داد و گفت:" راه بیفت جاسپر"
جاسپر در میان حلقه ی محکم بازوان امت، کمی تقلا کرد، پیچ و تاب خورد، و در حالی که چشمهایش حالت غیر عادی داشتند سعی کرد دندان های برهنه اش را به گلوی برادرش برساند.
وقتی ادوارد به طرف من چرخید، و روی من خم شد تا شکلی دفاعی به بدن خود بدهد، صورت او به رنگ استخوان در آمده بود. غرش هشداردهنده ی آهسته ای از میان دندانهای او به گوش رسید مطمئن بودم که او نفس نمی کشید.
رزالی، در حالی که چهره ی فرشته مانندش به طور عجیبی خودخواه به نظر می رسد، به طرف جاسپر رفت و در حالی که سعی داشت فاصله ی لازم را با دندانهای او داشته باشد، به امت کمک کرد تا با زور و فشار جاسپر را از در شیشه ای که ازمه آنرا باز نگه داشته بود، عبور دهد. ازمه یک دستش را روی دهان و بینی خودش گرفته بود.
چهره ی قلب مانند ازمه خجالت زده بود. او در حالی که به دنبال بقیه به طرف حیاط می رفت گفت:" من خیلی متاسفم بلا"
کارلایل زیر لب گفت:" ادوارد بذار من رد بشم"
لحظه ای سپری شد و سپس ادوارد آهسته سرش را تکان داد و از حالت دفاعی بیرون آمد. کارلایل کنار من زانو زد و به طرفم خم شد تا بازویم را معاینه کند. میتوانستم حیرتی را که روی صورتم منجمد شده بود مجسم کنم و سعی کردم این حالت را برطرف کنم.
آلیس حوله ای به دست کارلیسل داد و گفت:" بیا بگیرش"
کارلایل سرش را تکان داد و گفت:" زخم پر از شیشه خرده اس"
بعد دستش را دراز کرد و تکه ای از زومیزی سفید را به شکل نوار باریک و درازی پاره کرد. او آن نوار را دور بازوی من، در قسمت بالاتر از آرنج بست.
او با لحن ملایمی گفت:" بلا میخوای با ماشینم تورو ببرم بیمارستان یا مایلی همین جا تورو درمان کنم؟"
زیر لب گفتم:" اینجا، لطفا"
اگر او مرا به بیمارستان می برد دیگر راهی برای پنهان کردن این موضوع از چارلی نبود.
آلیس گفت:" من کیفت رو میارم."
کارلایل به ادوارد گفت:" بیا اونو ببریمش روی میز آشپزخونه"
ادوارد به راحتی من را بلند کرد و در همان حال کارلایل فشار دستش را روی بازوی زخمی ام حفظ کرده بود.
او پرسید:" بلا، حالت چطوره؟"
"خوبم" لحن صدایم کمابیش محکم بود که باعث خشنودی ام شد.
چهره ی ادوارد مثل سنگ شده بود.
آلیس آنجا ایستاده بود کیف مشکی کارلایل روی میز دیده میشد و چراغ کوچک اما بسیار پر نوری به پریز روی دیوار وصل بود ادوارد من را به آرامی روی یک صندلی نشاند و کارلایل صندلی دیگری را برای خودش جلو کشید و بی درنگ مشغول کار شد.
ادوارد بالای سرم ایستاده بود و هنوز هم حالت تدافعی داش و هنوز هم نفس نمیکشید!
آهی کشیدم و گفتم:" ادوارد فقط برو"
او با اصرار گفت:" من از عهده اش بر میام" اما آرواره اش منقبض شده بود. گفتم:" لازم نیست قهرمان بازی در بیاری کارلایل بدون کمک تو هم میتونه منو مداوا کنه. برو تو هوای تازه کمی نفس بکش."
ادوارد گفت:" من می مونم"
زیر لب گفتم:" چرا تو دوست داری انقدر خودتو آزار بدی؟"
کارلایل تصمیم گرفت مداخله کند:" ادوارد، بهتره تو بری دنبال جاسپر، قبل از اینکه خیلی از اینجا دور بشه. مطمئنم که اون از دست خودش خیلی ناراحته و شک ندارم که به حرف کسی جز تو گوش نمیکنه."
با لحن مشتاقانه ای موافقت کردم:" آره برو جاسپر رو پیدا کن"
آلیس اضافه کرد:" اینطوری یه کار مفید انجام میدی."
وقتی ادوارد موافقت دسته جمعی ما را دید چشمهایش جمع شد اما سرانجام سرش را تکان داد و با حرکت نرم اما سریعی از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت. شک نداشتم از موقعی که من دستم را بریده بودم او حتی یکبار هم نفس نکشیده بود.
بی حسی و کرختی در تمام بازویم پخش می شد. اگرچه این بی حسی سوزش دستم را کم کرده بود اما از طرف دیگر مرا به یاد بریدگی ها و زخمهای روی آن می انداخت. با دقت به چهره ی کارلایل نگاه میکردم تا حواسم را از کاری که انجام میداد پرت کنم. او روی بازوی من خم شده بود و موهایش در زیر نور چراغ درخشش طلایی رنگی داشت. لرزشهای خفیفی ناشی از اظطراب را در داخل معده ام حس میکردم اما اراده کرده بودم که اجازه ندهم نازک طبعی همیشگی ام بر وجودم حاکم شود. حالا دیگر دردی وجود نداشت فقط احساس کشش ملایمی بود که سعی کردم آنرا نادیده بگیرم. دلیلی نداشت که مثل نوزادی از حال بروم.
اگر آلیس اول در تیررس نگاهم قرار نداشت متوجه نمیشدم در حال خارج شدن از آشپزخانه است. او درحالی که لبخند کمرنگ و عذرخواهانه ای برلب داشت از آشپز خانه بیرون رفت و ناپدید شد.
آهی کشیدم و گفتم:" خوب همه رفتن. حداقل من میتونم بگم که استعداد فراری دادن همه و خالی کردن یه اتاق رو دارم.
کارلایل با خنده ی آرامی سعی کرد به من تسلا دهد. او گفت:" تقصیر تو نیست این اتفاق ممکن بود برای هرکسی بیفته"
تکرار کردم:" آره ممکن بود... اما اغلب فقط برای من اتفاق میفته!"

آزالیا آنلاین نیست.  
کارلایل تنها کسی بود که خونسردی خود را حفظ کرد. قرن ها تجربه در اتاق اورژانس، در صدای آرام اما آمرانه اش آشکار بود.
او گفت:" امت، رز! لطفا جاسپر رو ببرین بیرون"
امت که برای اولین بار لبخند نمیزد، سری تکان داد و گفت:" راه بیفت جاسپر"
جاسپر در میان حلقه ی محکم بازوان امت، کمی تقلا کرد، پیچ و تاب خورد، و در حالی که چشمهایش حالت غیر عادی داشتند سعی کرد دندان های برهنه اش را به گلوی برادرش برساند.
وقتی ادوارد به طرف من چرخید، و روی من خم شد تا شکلی دفاعی به بدن خود بدهد، صورت او به رنگ استخوان در آمده بود. غرش هشداردهنده ی آهسته ای از میان دندانهای او به گوش رسید مطمئن بودم که او نفس نمی کشید.
رزالی، در حالی که چهره ی فرشته مانندش به طور عجیبی خودخواه به نظر می رسد، به طرف جاسپر رفت و در حالی که سعی داشت فاصله ی لازم را با دندانهای او داشته باشد، به امت کمک کرد تا با زور و فشار جاسپر را از در شیشه ای که ازمه آنرا باز نگه داشته بود، عبور دهد. ازمه یک دستش را روی دهان و بینی خودش گرفته بود.
چهره ی قلب مانند ازمه خجالت زده بود. او در حالی که به دنبال بقیه به طرف حیاط می رفت گفت:" من خیلی متاسفم بلا"
کارلایل زیر لب گفت:" ادوارد بذار من رد بشم"
لحظه ای سپری شد و سپس ادوارد آهسته سرش را تکان داد و از حالت دفاعی بیرون آمد. کارلایل کنار من زانو زد و به طرفم خم شد تا بازویم را معاینه کند. میتوانستم حیرتی را که روی صورتم منجمد شده بود مجسم کنم و سعی کردم این حالت را برطرف کنم.
آلیس حوله ای به دست کارلیسل داد و گفت:" بیا بگیرش"
کارلایل سرش را تکان داد و گفت:" زخم پر از شیشه خرده اس"
بعد دستش را دراز کرد و تکه ای از زومیزی سفید را به شکل نوار باریک و درازی پاره کرد. او آن نوار را دور بازوی من، در قسمت بالاتر از آرنج بست.
او با لحن ملایمی گفت:" بلا میخوای با ماشینم تورو ببرم بیمارستان یا مایلی همین جا تورو درمان کنم؟"
زیر لب گفتم:" اینجا، لطفا"
اگر او مرا به بیمارستان می برد دیگر راهی برای پنهان کردن این موضوع از چارلی نبود.
آلیس گفت:" من کیفت رو میارم."
کارلایل به ادوارد گفت:" بیا اونو ببریمش روی میز آشپزخونه"
ادوارد به راحتی من را بلند کرد و در همان حال کارلایل فشار دستش را روی بازوی زخمی ام حفظ کرده بود.
او پرسید:" بلا، حالت چطوره؟"
"خوبم" لحن صدایم کمابیش محکم بود که باعث خشنودی ام شد.
چهره ی ادوارد مثل سنگ شده بود.
آلیس آنجا ایستاده بود کیف مشکی کارلایل روی میز دیده میشد و چراغ کوچک اما بسیار پر نوری به پریز روی دیوار وصل بود ادوارد من را به آرامی روی یک صندلی نشاند و کارلایل صندلی دیگری را برای خودش جلو کشید و بی درنگ مشغول کار شد.
ادوارد بالای سرم ایستاده بود و هنوز هم حالت تدافعی داش و هنوز هم نفس نمیکشید!
آهی کشیدم و گفتم:" ادوارد فقط برو"
او با اصرار گفت:" من از عهده اش بر میام" اما آرواره اش منقبض شده بود. گفتم:" لازم نیست قهرمان بازی در بیاری کارلایل بدون کمک تو هم میتونه منو مداوا کنه. برو تو هوای تازه کمی نفس بکش."
ادوارد گفت:" من می مونم"
زیر لب گفتم:" چرا تو دوست داری انقدر خودتو آزار بدی؟"
کارلایل تصمیم گرفت مداخله کند:" ادوارد، بهتره تو بری دنبال جاسپر، قبل از اینکه خیلی از اینجا دور بشه. مطمئنم که اون از دست خودش خیلی ناراحته و شک ندارم که به حرف کسی جز تو گوش نمیکنه."
با لحن مشتاقانه ای موافقت کردم:" آره برو جاسپر رو پیدا کن"
آلیس اضافه کرد:" اینطوری یه کار مفید انجام میدی."
وقتی ادوارد موافقت دسته جمعی ما را دید چشمهایش جمع شد اما سرانجام سرش را تکان داد و با حرکت نرم اما سریعی از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت. شک نداشتم از موقعی که من دستم را بریده بودم او حتی یکبار هم نفس نکشیده بود.
بی حسی و کرختی در تمام بازویم پخش می شد. اگرچه این بی حسی سوزش دستم را کم کرده بود اما از طرف دیگر مرا به یاد بریدگی ها و زخمهای روی آن می انداخت. با دقت به چهره ی کارلایل نگاه میکردم تا حواسم را از کاری که انجام میداد پرت کنم. او روی بازوی من خم شده بود و موهایش در زیر نور چراغ درخشش طلایی رنگی داشت. لرزشهای خفیفی ناشی از اظطراب را در داخل معده ام حس میکردم اما اراده کرده بودم که اجازه ندهم نازک طبعی همیشگی ام بر وجودم حاکم شود. حالا دیگر دردی وجود نداشت فقط احساس کشش ملایمی بود که سعی کردم آنرا نادیده بگیرم. دلیلی نداشت که مثل نوزادی از حال بروم.
اگر آلیس اول در تیررس نگاهم قرار نداشت متوجه نمیشدم در حال خارج شدن از آشپزخانه است. او درحالی که لبخند کمرنگ و عذرخواهانه ای برلب داشت از آشپز خانه بیرون رفت و ناپدید شد.
آهی کشیدم و گفتم:" خوب همه رفتن. حداقل من میتونم بگم که استعداد فراری دادن همه و خالی کردن یه اتاق رو دارم.
کارلایل با خنده ی آرامی سعی کرد به من تسلا دهد. او گفت:" تقصیر تو نیست این اتفاق ممکن بود برای هرکسی بیفته"
تکرار کردم:" آره ممکن بود... اما اغلب فقط برای من اتفاق میفته!"
Homan بازدید : 76 دوشنبه 28 فروردین 1391 نظرات (0)
فصل اول
مهمانی
نود و نه ممیز نه درصد مطمئن بودم که خواب میبینم. دلایلی که تا آن حد اطمینان داشتم این بود که اولا در زیر پرتو درخشان نور آفتاب ایستاده بودم آن هم از نوع آفتاب واضح و خیره کننده ای که هرگز در زادگاه پر باران من شهر فورکس در غرب واشنگتن نمی درخشید و دوم اینکه در حال نگاه کردن به مادربزرگم ماری بودم. شش سال از مرگ مادر بزرگ میگذشت و این خود دلیل محکمی برای تایید خواب دیدن من بود!
مادر بزرگ زیاد عوض نشده بود صورت او همان شکلی بود که به یاد داشتم. پوست او نرم و پژمرده بود و از صدها چین و چروک ریز تشکیل میشد که با ملایمت به استخوان های زیرشان چسبیده بودند. شبیه به زرد آلوی خشکیده بود با این تفاوت که توده ای از موهای سفید پر پشت همچون ابری اطراف سرش را پوشانده بودند. دهان او همزمان با دهان من لبخند نصفه نیمه ی بهت زده ای را به نمایش گذاشته بود گویی او هم انتظار دیدم من را نداشت.
خواستم سوالی از او بپرسم در واقع پرسش های زیادی داشتم! او اینجا در رویای من چه میکرد؟ پس از مرگش چه بر سر او آمده بود؟ حل پدر بزرگ چطور بود و آیا هرجا که بودند همدیگر را پیدا کرده بودند یا نه؟ اما همین که من دهانم را باز کردم او هم دهانش را گشود و من ساکت ماندم تا ابتدا او حرفش را بزند اما او هم مکث کرد و بعد هردوی ما به این وضعیت خندیدیم!
بلا؟
مادر بزگ نبود که مرا صدا زده بود و هر دوی ما برگشتیم تا ببینیم چه کسی قرار بود به جمع دو نفره ی ما اضافه شود.اما در واقع لازم نبود که من برای شناختن صاحب این صدا برگردم این صدایی بود که من آنرا همه جا می شناختم آن را میشناختم و به آن جواب می دادم چه در خواب و چه در بیداری...و یا حتی اگر مرده بودم! حاضر بودم در این مورد شرط ببندم! آن صدا، صدایی بود که میتوانستم برای رسیدن به صاحب آن از میان آتش عبور کنم! یا اگر نخواهم قضیه را زیاد هیجان انگیز جلوه دهم حاضر بودم هر روز از زیر باران سرد و بی پایان برای رسیدن به آن راه بروم..!
ادوارد!
با اینکه همیشه از دیدن او هیجان زده می شدم –آگاهانه یا ناخودآگاه- و با اینکه تقریبا مطمئن بودم خواب می بینم وقتی که ادوارد ازمیان نور خیره کننده ی آفتاب به طرف من و مادر بزرگ آمد وحشت زده شدم.
وحشت کردم چون مادر بزرگم نمیدانست که من عاشق یک خون آشام شده بودم- هیچکس از این موضوع خبر نداشت- این واقعیت را برای چه کسی می توانستم توضیح دهم؟ که پرتو های درخشان نور خورشید از روی پوست ادوارد به شکل هزاران تکه ی رنگین کمان منعکس می شدند؟ گویی بدن او از کریستال یا الماس ساخته شده بود!
آیا میتوانستم بگویم:
خوب مامان بزرگ شاید متوجه شده باشی که بدن دوست من برق می زنه، البته این اتفاقیه که فقط زیر نور آفتاب می افته نگران این موضوع نباش....
ادوارد چه قصدی داشت؟ تنها دلیلی که ادوارد در فورکس زندگی می کرد این بود که آنجا پر باران ترین مکان در تمام دنیا بود، جایی که او می توانست در روشنایی روز ، بیرون ودر هوای آزاد باشد، بدون آنکه راز خانواده اش را بر ملا سازد. اما حالا او در آنجا بود وبا گام هایی بلند و زیبا به طرف من می آمد. با زیباترین لبخند روی چهره ی جذابش- گویی جز من کسی آنجا نبود.

در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش من تنها استثنا در مورد استعداد اسرار آمیز او برای خواندن افکار دیگران نبودم. بیشتر وقت ها خوشحال بودم که من تنها کسی هستم که او نمی توانست افکارش را همچون حرف های آشکاری که به زبان بیایید، بخواند. اما حالا آرزو می کردم که او می توانست فکر من را هم بخواند تا بتواند هشدار آشکاری را که در سرم فریاد می کشیدم بشنود!
نگاه وحشت زده ی دیگری به مادر بزرگ انداختم و فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده است. او همان موقع به طرف من برگشته و به من خیره شده بود. چشم های او هم به اندازه ی چشمان من نگران به نظر می رسیدند.
ادوارد هنوز چنان لبخند زیبایی بر لب داشت که نزدیک بود قلب من درون سینه ام منفجر شود! او بازو هایش را دور شانه ی من گذاشت و من را برگرداند تا با مادربزرگم رو در رو شوم.
چهره ی مادر بزرگ مرا به حیرت انداخت به جای آن که وحشت زده باشد با کم رویی به من خیره شده بود... گویی منتظر سرزنش باشد. او با حالت عجیبی ایستاده بود... یک بازوی او از بدنش فاصله گرفته و در هوا پیچ خورده بود مثل این بود که بازویش را دور یک موجود نامرئی حلقه کرده باشد.
فقط آن زمان بود که وقتی به تصویر بزرگتر نگاه کردم متوجه قاب لبه طلایی شدم که پیکر مادربزرگ را در بر گرفته بود. با حیرت آن دستم را که دور کمر ادوارد نبود بالا بردم و به طرف او دراز کردم تا لمسش کنم. او هم دقیقا همان حرکت را همچون تصویر آینه ای منعکس کرد، اما جایی که باید انگشتان ما به هم میرسیدند چیزی به جز شیشه ی سرد نبود...
با تکان بهت زده ای رویای من به کابوس تبدیل شد. مادربزرگی در کار نبود. خودم بودم. من درون آینه بودم...من... تصویری باستانی با پوستی چروکیده و پژمرده.
ادوارد کنار من ایستاده بود و هیچ تصویری از او در آینه منعکس نمیشد...با چهره ای فوق العاده دوست داشتنی...و... 17 ساله برای همیشه.
او لب های زیبا و سرد خود را روی گونه ی چروکیده ی من گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:" تولدت مبارک"
با تکانی از خواب بیدار شدم. پلک هایم ناگهان باز شدند و چیزی نمانده بود که چشمهایم از حدقه بیرون بیاید. نفس نفس می زدم. نور خاکستری مات، همان نور آشنای صبحی غم زده و دلگیر، جای آفتاب خیره کننده ی رویایم را گرفت.
به خودم گفتم:" فقط یک خواب بود... فقط یک خواب بود." نفس عمیقی کشیدم و وقتی که زنگ ساعتم به صدا در آمد دوباره از جا پریدم. تقویم کوچک گوشه ی ساعت به من یادآوری کرد که آن روز سیزدهم سپتامبر بود.
فقط خواب دیده بودم اما حداقل از یک نظر پیش بینی کننده و گویا بود. امروز روز تولد من بود من رسما 18 ساله می شدم.
ماه ها بود که از رسیدن این روز وحشت داشتم.
در تمام مدت تابستان عالی آن سال- شاد ترین تابستانی که من تا آن زمان سپری کرده بودم، و بارانی ترین تابستان در تاریخ شبه جزیره ی المپیک- این روز نحس در کمین من نشسته و منتظر فرصتی برای بیرون جهیدن بود!
و حالا که سر انجام آن روز رسیده بود حتی بد تر از آن چیزی بود که تصورش را کرده بودم. می توانستم حس کنم که پیرتر شده ام. هر روز هم پیر تر می شدم. اما امروز روز بد تری بود و با روزهای دیگر تفاوت داشت. امروز مقدار سنم برجستگی بیشتری پیدا کرده بود من 18 ساله شده بودم.
و ادوارد هرگز 18 ساله نمیشد!
وقتی برای مسواک زدن دندانهایم رفتم، کما بیش متعجب شدم که چهره ام درون آینه تغییر نکرده بود. به چهره ی خودم خیره شدم و در جستجوی علامتی از چین های قریب الوقوع در پوست سفید صورتم بر آمدم. اما تنها چین هایی که دیدم روی پیشانی ام بودند و من میدانستم که اگر میتوانستم خودم را آرام کنم آن ها هم ناپدید می شوند اما نمیتوانستم. ابرو هایم در بالای چشم های قهوه ای مضطربم در هم رفته بودند.
دوباره به خودم یاد آوری کردم:" اون فقط یه رویا بود" آری فقط یک رویا بود.... اما در ضمن بدترین کابوس من هم بود!
از صبحانه صرف نظر کردم چون برای خارج شدن از خانه عجله ی زیادی داشتم. نمیتوانستم پدرم را به طور کامل نادیده بگیرم و مجبور بودم چند دقیقه ای نقش دختر خوشحال را بازی کنم! صادقانه سعی کردم در مقابل هدیه هایی که از او خواسته بودم برایم نخرد و او خریده بود خوشحال به نظر بیایم. اما هر بار که لبخند میزدم مثل این بود که می خواهم به گریه بیفتم..!!!!
وقتی با اتومبیل به طرف مدرسه میرفتم. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. بیرون راندن تصویر مادر بزرگ (دوست نداشتم آن را تصویر خودم بدانم) از ذهنم، کار دشواری بود. احساسی به جز نا امیدی نداشتم، تا اینکه ماشینم را به داخل محوطه ی آشنای پارکینگ در پشت دبیرستان فورکس هدایت کردم و در آن جا ادوارد را دیدم که بی هیچ حرکتی به ولووی نقره ای براق خودش تکیه کرده بود و آدم را به یاد یکی از اساطیر فراموش شده ی مطرح در عرصه ی شکوه و زیبایی می انداخت. رویای دیشب من در حق او جفا کرده بود. او مثل هر روز دیگری در آنجا انتظارم را می کشید.
نا امیدی، لحظه به لحظه ناپدید میشد و شگفتی جای آن را می گرفت. حتی بعد از گذشت شش ماه از آشنایی ام با او هنوز نمی توانستم باور کنم که سزاوار این همه سعادت و خوشبختی باشم.
خواهر او آلیس هم، در کنارش اسیتاده بود و انتظار مرا می کشید.
البته ادوارد و آلیس در واقع با هم نسبتی نداشتند (در فورکس شاعه بود که همه ی فرزندان دکتر کالن به وسیله ی او و همسرش ازمه به فرزند خواندگی پذیرفته شده بودند هر دوی آن ها به وضوح جوان تر از آن بودند که بچه های نو جوان داشته باشند) اما پوست هر دوی آن ها دقیقا همان سایه ی رنگ پریده و چشمانشان همان ته رنگ طلایی عجیب را داشت. با همان سایه های عمیق و خراش مانند در زیر چشم ها. چهره ی آلیس هم مانند چهره ی ادوارد، زیبایی و جذابیت خیره کننده ای داشت. برای کسی هم چون من که راز آن ها را می دانستم این شباهت ها نشان دهنده ی ماهیت آنها بود.
دیدن آلیس که آنجا در انتظار من بود، چشمهای زرد مایل به قهوه ای او که از هیجان می درخشیدند و جعبه ی کوچکی که در کاغذ نقره ای پیچیده شده بود، باعث شد من اخم کنم. من به آلیس گفته بودم که برای تولدم چیزی نمیخواهم. هیچ چیز نه هدیه و نه حتی یاد آوری و توجه! واضح بود که به خواسته های من توجهی نشده بود.

در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
 
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
Homan بازدید : 104 دوشنبه 28 فروردین 1391 نظرات (0)
گریين در جکسون ویل (فلوریدا) به دنیا آمد ، مادرش میشل برای یک شرکت بیمه کار می کرد و پدرش ، جو گریين عضو نیروی دریایی آمریکا بود و حالا شرکت تجاری خودش را دارد . او در میدلبرگ و جکسون ویل بزرگ شد و وقتی هفده ساله بود برای دنبال کردن بازیگری به لس آنجلس رفت . اشلی یک برادر بزرگتر به نام جو دارد که هنوز با والدینش در جکسون ویل زندگی می کند .



اشلی گریين دوست صمیمی هم بازی خود ، کلان لاتز در فیلم گرگ و میش هست اما دوستی بین آنها به قبل از این فیلم برمی گردد .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه چیزی دوست دارید اتفاق بیوفتد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 85
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 15
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 89
  • بازدید ماه : 89
  • بازدید سال : 1,039
  • بازدید کلی : 23,710
  • کدهای اختصاصی