loading...
طرفداران twilight
Homan بازدید : 75 دوشنبه 28 فروردین 1391 نظرات (0)

در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"
آزالیا آنلاین نیست.  
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟"
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
گفتم:"آره هدیه ها خیلی عالی هستن"
_"فکر میکنم که ایده ی خوبی باشه. تو فقط
یه بار دانش آموز سال آخر دبیرستانی. بهتره این تجربه رو به شکل مستند در بیاری."
پرسیدم:" تو تا حالا چند بار دانش آموز سال آخر دبیرستان بودی؟"
_" موضوع من فرق می کنه"
به کنار ادوارد رسیدیم و او دستش را به طرف دست من دراز کرد و من برای چند لحظه ناراحتیم را فراموش کردم. پوست او مثل همیشه نرم و بسیار سرد بود. او فشار ملایمی به دست من وارد کرد. به چشم های او که به رنگ یاقوت زرد درخشان بود نگریستم و قلبم نیز فشاری را احساس کرد، که البته چنان ملایم نبود! او که گویی ضربان نامنظم قلبم را شنیده بود به رویم لبخند زد.
او دست آزادش را رها کرد و نوک سرد یکی از انگشت هایش را دور قسمت بیرونی لب هایم کشید وگفت:" بنابراین همونطور که قرار گذاشتیم من اجازه ندارم که به تو بگم تولدت مبارک درسته؟"
_"آره، درسته"
هرگز نتوانسته بودم روش بی نقص و رسمی بیان او را تقلید کنم. این حالت بیان چیزی بود که تنها می شد آن را در روش های گفتاری یک قرن قبل جستجو کرد.ادوارد گفت:" فقط خواستم مطمئن شم" بعد دستش را در میان موهای برنزی اش فرو برد و ادامه داد:" فکر کردم ممکنه نظر خودت رو عوض کنی، بیشتر مردم حداقل در ظاهر از جشن تولد و هدیه خوششون می آد!"......
آلیس خندید و صدای خنده ی او درست مثل صدای ناقوص بادی بود. بعد گفت:" البته که تو از این چیز ها لذت می بری. قراره امروز همه با تو مهربون باشن و رعایت حال تورو بکنن،بلا. راستی بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟" البته آلیس انتظار نداشت که جوابی به سوال او داده شود.
اما من جواب دادم:" پیرتر شدن" لحن صدایم آن طور که می خواستم محکم نبود.
لبخند ادوارد محو و تبدیل به حالتی جدی شد.
آلیس گفت:" هجده سالگی که سن بالایی نیست. مگه اینطور نیست که معمولا زن ها صبر میکنن 29 سالشون شه و بعد نسبت به سالگرد تولدشون نگران میشن؟"
زیر لب گفتم:"هجده سالگی از سن ادوارد بالا تره"
ادوارد آهی کشید.
آلیس در حالی که می کوشید لحن ملایمی داشته باشد گفت:" به طور دقیق، فقط یک سال"
من به فکر فرو رفتم... اگر من از آینده ای که می خواستم مطمئن بودم، اگر مطمئن بودم که همیشه در کنار ادوارد، آلیس و سایر اعضای خانواده ی کالن خواهم بود (البته ترجیحا نه به عنوان یک پیرزن کوچولو!)... در این صورت، یک یا دو سال اختلاف سن با ادوارد نمیتوانست اهمیت زیادی برای من داشته باشد. اما ادوارد با هر نوع آینده ای که ممکن بود ماهیت انسانی مرا تغییر دهد، سرسختانه مخالفت می کرد. او مخالف هر آینده ای بود که ممکن بود مرا شبیه او کند- یعنی هر آینده ای که ممکن بود از من هم موجودی فنا ناپذیر سازد.
او این وضعیت را یک بن بست می نامید.
در حقیقت، من قادر به درک منظور ادوارد نبودم. مگر فنا پذیری و مردن انسان چه مزیتی داشت که ادوارد نمی خواست من را از آن محروم کند؟ خون آشام بودن،نمیتوانست چندان هم وحشتناک باشد_ حداقل با آن روش زندگی که کالن ها داشتند.
آلیس برای عوض کردن موضوع پرسید:" کی می آی خونه ی ما؟"
از حالت چهره اش معلوم بود دقیقا به همان جیزی اشاره داشت که از آن گریزان بودم.
گفتم:"خبر نداشتم که باید اونجا باشم؟"
با لحن گلایه آمیزی جواب داد:" اوه، انصاف داشته باش بلا! تو که نمی خوای حال همه ی مارو بگیری؟"
_"فکر میکردم که تولد من در ارتباط با اون چیزی باشه که می خوام!"
ادوارد بی آن که توجهی به من بکند گفت:" بعد از تموم شدن مدرسه بلافاصله میرم خونه ی چارلی تا بلا رو بیارم"
با اعتراض گفتم:" من باید برم سر کار"
آلیس با لحن حق به جانبی گفت:" نه، نمیری من قبلا با خانم نیوتون در این مورد حرف زدم. قرار شد شیفت کاری تورو عوض کنه تازه اون گفت که از طرف اون به تو تولدت رو هم تبریک بگیم"
با لکنت زبان گفتم:"با...با این حال...بازم نمیتونم بیام." در ذهنم دنبال بهانه ای بودم. ادامه دادم" من...من هنوز... نمایش رومئو و ژولیت رو برای کلاس ادبیات انگلیسی تماشا نکرده ام"
آلیس صدایی حاکی از نا رضایتی از بینی اش در آورد و گفت:" تو که رومئو و ژولیت رو از حفظی!"                          گفتم:"اما آقای برتی گفته برای درک کامل این نمایشنامه باید اجرای اونو روی صحنه ببینیم یعنی همونجوری که شکسپیر دوست داشت نمایشنامش ارائه بشه."
ادوارد چشمهایش را چرخی داد.
آلیس با لحن متهم کننده ای گفت:" تو که فیلم این نمایشنامه رو دیدی."
_"اما نه اون فیلمی رو که دهه ی شصت ساخته شده. آقای برتی گفت که اون بهترین فیلم این نمایشنامس."
سرانجام لبخند حق به جانب آلیس محو شد و او نگاه خشم آلودی به من انداخت و گفت:"بلا،این کار رو هم میشه آسون انجام داد و هم سخت. اما در هر دو صورت..."
ادوارد لحن تهدید آمیز او را قطع کرد و گفت:" آروم باش آلیس اگه بلا بخواد فیلمو تماشا کنه میتونه به هر حال روز تولدشه"
من اضافه کردم:" پس مشکل حل شد."
ادوارد ادامه داد:" من حدود ساعت 7 بلا رو میارم این طوری تو هم وقت بیشتری برای آماده کردن مقدمات داری"
باز هم صدای خنده ی زنگدار آلیس شنیده شد. او گفت:" به نظر میاد فکر خوبی باشه. امشب میبینمت بلا! خوش میگذره. حالا میبینی!"
بعد لبخندی زد که همه ی دندان های بی نقص و براق اورا آشکار ساخت. گونه ام را نیشگون گرفت و قبل از آنکه بتوانم جوابی دهم سبکبال به سوی اولین کلاسش رفت.
خواستم به ادوارد التماس کنم:" ادوارد، خواهش می کنم..." اما او انگشت سردش را روی لب های من گذاشت و گفت:" بعدا در این مورد حرف میزنیم ممکنه الآن دیر به کلاس برسیم."
وقتی که ما روی صندلی های همیشگی خودمان در انتهای کلاس نشستیم، کسی به خودش زحمت نداد تا برگردد و به ما خیره شود.( حالا کمابیش در همه ی کلاس ها با هم بودیم، ادوارد ترتیب این کار را داده بود، واقعا برای من عجیب بود که ادوارد چطور می توانست کارکنان مونث دبیرستان را وادار کند که این همه با او مهربان باشند.) حالا مدتی طولانی از آشنایی من و ادوارد گذشته بود و دیگر کسی پشت سر ما حرف نمی زد. حتی مایک نیوتون هم دیگر نگاه مغرورانه اش را که پیشتر مرا دچار عذاب وجدان میکرد، به من نمی انداخت. در عوض به من لبخند میزد و من خوشحال بودم که او سرانجام پذیرفته بود که من و او فقط میتوانستیم دو دوست معمولی باشیم. مایک طی تابستان عوض شده بود. کمی از گردی چهره اش کاسته و حالا استخوان هایش نمود بیشتری داشت. موهای بلوندش را مدل جدیدی درست می کرد. به جای آنکه آنها را به صورت سیخ سیخ در آورد بلندتر نگه می داشت. به آسانی می شد فهمید که منشا این تغییرات از کجا بود! شاید این امکان وجود داشت که کسی موهای سرش را مثل ادوارد درست کند اما ظاهر و اندام ادوارد چیزی نبود که بشود از راه تقلید به آن رسید!
همچنان که روز سپری میشد من در اندیشه ی راههایی برای فرار از آنچه که قرار بود آنشب در خانه ی کالن ها به وقوع بپیوندد بودم. خیلی بد بود که من مجبور باشم با درونی نالان، جشن بگیرم و تظاهر به شادی کنم. اما بدتر از آن این بود که آنشب، راهی برای اجتناب از توجه دیگران و دریافت هدایا وجود نداشت.
جلب توجه، هرگز چیز خوبی نیست و فکر میکنم هر کس دیگری که وجودش مثل من آهنربایی برای جذن حوادث و سوانح باشد، در این مورد با من موافق باشد. هیچکس دوست ندارد وقتی که احتمال زمین خوردنش وجود دارد، نور افکنی به صورتش تابیده شود.
من با منظور خاصی از دیگران خواسته بودم، در واقع به آنها دستور داده بودم که امسال هدیه ای به من ندهند. گویا چارلی و رنی تنها کسانی نبودند که می خواستند خواسته ی مرا نادیده بگیرند.
من هیچوقت پول زیادی نداشتم و البته این موضوع هرگز ناراحتم نکرده بود. رنی من را با حقوق مربی گری کودکستان بزرگ کرده بود، چارلی هم هیچوقت پول زیادی از راه شغلش به دست نیاورده بود. او رئیس پلیس بود، اما در شهر بسیار کوچکی به نام فورکس. تنها در آمد شخصی من مربوط میشد به سه روز کار در هفته، در فروشگاه لوازم ورزشی شهر. در شهری به این کوچکی من آدم خوش شانسی بودم که کار پیدا کرده بودم. هر پنی که پس انداز میکردم به پس انداز ، برای هزینه های کالج تبدیل می شد.( دانشگاه اولویت شماره 2 من بود. من هنوز امید خودم را برای اولویت شماره ی یکم از دست نداده بودم اما ادوارد همچنان سرسختانه بر عقیده ی خودش که من باید انسان باقی می ماندم پافشاری میکرد.)
ادوارد پول زیادی داشت... حتی نمی خواستم به مقدار و میزان آن فکر کنم. برای ادوارد و سایر اعضای خانواده ی کالن، پول، ارزشی در حد صفر داشت. برای آنها پول چیزی بود که فقط تجمع پیدا میکرد. چون وقت نا محدودی داشتند و از آن مهمتر خواهری داشتند که توانایی اسرار آمیزی برای پیش بینی تغییرات بازار سهام داشت! ادوارد نمیتوانست بفهمد که چرا من مایل نیستم پول زیادی برایم خرج کند. نمیدانست چرا وقتی من را به رستوران گران قیمتی در سیاتل می برد ناراحت میشدم. نمیدانست چرا من به او اجازه نمیدادم اتومبیلی برای من بخرد که بتواند به سرعت های بالای 90 کیلومتر در ساعت برسد. همچنین نمیدانست که چرا با پرداخت شهریه ی دانشگاهم به وسیله ی او مخالفم. ادوارد معتقد بود که بد اخلاقی های من در مورد پول خرج کردن او غیر ضروری است.
اما من چطور میتوانستم این لطف هارا از جانب او قبول کنم، در حالی که چیزی برای جبران آنها نداشتم؟ او بنا به دلیل نا معلومی، مایل بود در کنار من باشد، هر چیز دیگری که او میخواست به من بدهد فقط باعث به هم خوردن این موازنه میشد.
در ادامه ی روز، ادوارد و آلیس، هیچکدام اشاره ای به روز تولد من نداشتند و من تا حدودی احساس آرامش کردم.
هنگام ظهر پشت میز ناهار همیشگیمان نشستیم.
حالت آتش بس خاصی بر سر میز ناهار حاکم بود. هر سه ما ادوارد، آلیس و من ،پشت جنوبی ترین قسمت میز نشسته بودیم. حالا که مسن ترین و شاید ترسناکترین( به خصوص در مورد اِمِت، می شد این را گفت) فرزندان دکتر کالن، فارغ التحصیل شده بودند، آلیس و ادوارد هیبت چندان هولناکی نداشتند و ما در اینجا تنها ننشسته بودیم. دوستان دیگرم مایک و جسیکا( که در مرحله ی دشوار آشتی پس از قهر به سر می بردند!) آنجلا و بن( که دوستیشان تا آخر تابستان و بعد از آن دوام آورده بود) ، اریک، کانر، تایلر و لورن( البته نفر آخر را نمیشد در حلقه ی دوستان جای داد!) همه پشت میز ما، اما آن سوی یک خط نامرئی نشسته بودند. در روز های آفتابی که آلیس و ادوارد به مدرسه نمی آمدند، این خط نامرئی گسیخته میشد و سایر دوستانم به من نزدیک میشدند و من هم میتوانستم به راحتی در گفتگوهای آنها شرکت کنم.
ادوارد و آلیس، اهمیت زیادی به این طرد شدگی نامحسوس از طرف سایر دوستان من نمیدادند، اما من ناراحت بودم. آنها توجه چندانی به این موضوع نداشتند. مردم همیشه در کنار کالن ها احساس ناراحتی عجیبی داشتند، کمابیش به دلیلی که برای خودشان هم مبهم و غیر قابل توضیح بود. من از این قائده مستثنا بودم. گاهی ادوارد از اینکه من به چه راحتی میتوانستم در کنار او باشم حیرت می کرد. او خودش را خطری برای من میدانست. اما هر بار که نظرش را در این مورد ابراز میکرد به شدت با او مخالفت میکردم.
بعداز ظهر به سرعت گذشت وقتی مدرسه تمام شد، و ادوارد مثل همیشه تا کنار اتومبیلم مرا همراهی کرد، اما این بار درِ سمت راننده را نه بلکه درِ دیگری را برای من باز کرد. گویا آلیس اتومبیل اورا با خودش به خانه برده بود و قرار بود ادوارد رانندگی اتومبیل من را به عهده بگیرد تا از فرار احتمالی من جلوگیری شود!
بازو هایم را در هم فرو بردم و برای فرار از باران حرکتی نکردم. گفتم:" مگه امروز، روز تولد من نیست؟ نمیتونم خودم رانندگی کنم؟"
_" همونطوری که خودت خواستی من میخوام وانمود کنم که امروز، روز تولدت نیست!"
_"اگه تولدم نیست پس مجبور نیستم امشب به خونه ی شما بیام..."
ادوارد گفت:" بسیار خوب" او دری را که برای من باز کرده و نگه داشته بود بست و از کنار من رد شد تا در سمت راننده را برایم باز کند. بعد گفت:" تولدت مبارک!"
با بی میلی گفتم:" هیس!" بعد، سوار شدم در حالی که آرزو میکردم کاش او همچنان وانمود میکرد که آن روز، روز تولد من نبود.
من رانندگی می کردم و ادوارد مشغول ور رفتن به رادیو بود، در همان حال سرش را با ناخشنودی تکان میداد.
او گفت:" رادیو ی ماشینت گیرندگی افتضاحی داره"
اخم کردم. دوست نداشتم از اتومبیل من ایراد بگیرد. تراک من عالی بود_ برای خودش شخصیتی داشت.
به او گفتم:" اگه دلت یه استریوی قشنگ میخواد میتونی ماشین خودتو سوار شی."
من آنقدر نگران نقشه های آلیس بودم که کلمات را با لحنی بیش از حد تند بیان کردم. من خیلی به ندرت با ادوارد بد اخلاقی میکردم، اما اینبار لحنم طوری بود که او لب هایش را به هم فشرد تا از ظاهر شدن لبخند بر آنها جلوگیری کند.
وقتی ماشین را جلوی خانه ی چارلی متوقف کردم، او به طرف من خم شد تا صورتم را میان دستهایش بگیرد. رفتار بسیار محتاطانه ای داشت و فقط نوک انگشتهایش را با ملایمت روی شقیقه هایم ، استخوان های گونه ام و خط چانه ام میکشید گویی من یک شیء شکستنی بودم. که البته همینطور هم بود حداقل در مقایسه با قدرت اندام او.
او با لحن زمزمه مانندی گفت:" حداقا امروز باید خوشحال باشی" نفس خوش بوی او روی صورتم وزید.
در حالی که تنفسم نا منظم شده بود پرسیدم:" و اگه نخوام ، چی؟"
حالت سوزنده ای در چشمهای طلایی رنگش ظاهر شد و گفت:" خیلی بد میشه"
کمی سر گیجه داشتم اما نگاه سوزان او باعث شد تمام نگرانی هایم را فراموش کنم و سعی کردم با تمرکز بر روی نفس هایم ، نظم را به دم و بازدم هایم بازگردانم.
او گفت:" لطفا دختر خوبی باش!!!"  صدای ضربان قلبم، گوشهایم را پر کرده بود. یک دستم را روی قلبم گذاشتم . تپش
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه چیزی دوست دارید اتفاق بیوفتد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 85
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 15
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 67
  • بازدید ماه : 67
  • بازدید سال : 1,017
  • بازدید کلی : 23,688
  • کدهای اختصاصی